جماعتی مشرکان، به کوه، شده بودند و کوه را به پناه خود کرده. در میان ایشان یکی بود به نام عوف بن حارث که از دور، نظاره کرد و رسول خدا(ص) را تنها دید در زیر آن درخت. شمشیر برگرفت و آمد به قصد رسول خدا(ص).
رسول(ص) از آمدن عوف، آگاهی نداشت، تا ناگاه او را بر سر خود دید، ایستاده و شمشیر کشیده گفت: «یا محمّد! آن کیست که این ساعت، تو را فریاد رسد و مرا از تو باز دارد؟». رسول خدا(ص) گفت: «خداست که مرا فریاد رسد و تو را از من باز دارد». آنگه روی سوی آسمان کرد و گفت: «بار خدایا! کفایت کن این کار را و عوف را از من باز دار!».
پس عوف، آهنگ آن کرد که ضربتی زند، ناگاه میان دو کتف او زخمی رسید که به روی در افتاد و شمشیر از دست وی بیفتاد. رسول خدا(ص) برخاست و شمشیر برگرفت و گفت: «ای عوف! آن کیست که این ساعت، تو را از من نگه دارد؟ و مرا از تو باز دارد؟». عوف گفت: «هیچ کس نیست، مگر که تو خود نکنی».
رسول خدا(ص) گفت: «گواهی میدهی که خدا یکی است و من بندهام و رسول او، تا این شمشیر، به تو باز دهم؟». گفت: «این یکی نمیتوانم، لکن گواه باش که بعد از این، هرگز با تو جنگ نکنم و هیچ دشمنی را بر تو یاری ندهم».
رسول خدا(ص) شمشیر به وی باز داد. عوف گفت: «ای محمّد! والله که تو از من بهتر و جوانمردتری». رسول خدا(ص) گفت: «آری، من بدان سزاوارترم که کنم».
پس عوف، به اصحاب خویش بازگشت و ایشان او را ملامت کردند، که: چون دست یافتی، چرا این کار، تمام نکردی؟ وی قصه خویش بگفت و همه خاموش شدند. و رسول خدا(ص) پیش یاران آمد و ایشان را از آن واقعه، خبر داد.
نظرات شما عزیزان: